یاد یاران ۲۸۱ | سید الاسراء

سید الاسراء

سلمان گفت: «15 سال است اینجایی و از زن و بچه‌ات خبر نداری. فکر می‌کنی همسرت به‌پای تو نشسته و هنوز ازدواج نکرده؟ بهتر است با یک دختر عراقی ازدواج کنی و همین‌جا بمانی. درجه بالایی به تو می‌دهند و می‌توانی در ارتش عراق خدمت کنی.»

کله‌ام داغ شد. داخل ساختمان آمدم و به نماز ایستادم. به این نتیجه رسیدم که پیشنهادش باید از رده‌های بالا باشد. دو حالت داشت؛ اگر جدی بود و من رضایت می‌دادم، نمی‌دانستم بعد از این 15 سال که مقاومت کردم چه جوابی به مردم ایران بدهم! حالت دوم این بود که برای بهره‌گیری تبلیغاتی و سیاسی این پیشنهاد را می‌کنند و بعد از اتمام کارشان، مثل کهنه استفاده‌شده مرا دور می‌اندازند.

 بهتر دیدم که در زندان‌های عراق بمانم و بپوسم، ولی موافقت نکنم. اگر می‌پذیرفتم، فردای قیامت جواب امام خمینی (ره) را چه می‌دادم که بعد از 15 سال اسارت و سختی، زیر قولم زدم.

منبع: کتاب «6410»

شهید حسین لشگری، معروف به سید الاسراء

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی