پدرم خیلی به وضعیت فقرا و نیازمندان توجه میکرد. یک روز وقتی به خانه آمد، دیدیم فقط قبا بر تن ایشان است.
پرسیدم: «آقاجان! پس عبایتان کجاست؟»
با کمی تأمل پاسخ دادند: «در مسیری که از مسجد باز میگشتم مرد فقیری را دیدم که به علت نداشتن لباس گرم، از سرما میلرزید. عبایم را به او دادم. چون من قبا داشتم.»
همسایهمان که مرد نیازمندی بود، به من گفت: «یکشب دیدم صدای نفسنفس زدن مردی در راهپله ساختمان میآید. وقتی به راهرو آمدم، دیدم حاجآقا سعیدی یک گونی زغال را روی دوشش گرفته و برای ما میآورد. خیلی شرمنده شدم. او که میدانست ما در سرمای زمستان نیاز به زغال داریم، شخصاً آن را تهیهکرده و برایمان آورده بود.»
منبع: تارنمای شهید آوینی
راوی: فرزند شهید
شهید آیتالله سید محمدرضا سعیدی
نظرات (۰)