یاد یاران ۲۴۹ | پالتوی نو

 پالتوی نو

روزی از مدرسه به خانه می‌آید، درحالی‌که گونه‌ها و دست‌های سرخ و کبودش، حکایت از عمق سرمایی می‌کند که در جانش رسوخ کرده است‌. پدرش همان شب تصمیم می‌گیرد که پالتویی برایش تهیه کند‌. دو روز بعد، با پالتویی نو و زیبا به مدرسه می‌رود‌. غروب که از مدرسه برمی‌گردد، با شدت ناراحتی‌، پالتو را به گوشه اتاق می‌افکند‌. همه اعضای خانواده با حالت متعجب به او می‌نگرند و مهدی درحالی‌که اشک از دیدگانش جاری است‌، می‌گوید: «چگونه راضی می‌شوید من پالتو بپوشم، درحالی‌که دوست بغل‌دستی من در کنارم از سرما بلرزد.»

یادمان باشد، اون‌هایی شهید میشوند که قبلش شهیدانه زندگی کردند...

منبع: سایت راسخون

شهید مهدی باکری، فرمانده لشکر 31 عاشورا

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی