شهدا 69 | خاطره‌ای از عملیات رمضان

خاطره‌ای از عملیات رمضان

چند ساعتی بود حال و هوایش عوض شده بود؛ خندان، گریان، خسته و آرام؛ انگار همه این‌ها را با هم داشت.

قمقمه‌اش را برد به یکی‌شان آب داد. گفت: «مسلمان هوای اسیر را هم دارد.»

قمقمه به‌دست رفت سراغ بعدی که ترکش خمپاره سرش را پراند.

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی